خواب...

به نام خدایی که آسمان ها را بی ستون برافراشت

باران می بارید. دخترکی تنها در باران، به دنبال مادرش می گشت؛ ولی هرچه صدا می زد، کسی جواب نمی داد. ناگهان از دور سایه ای را دید. به سوی سایه دوید،اما خیالی بیش نبود. ناگهان صدای زیبایی فضا را پر کرد و گفت: دست های خود را به سوی آسمان بلند کن و تا می توانی با خدایت مناجات کن. حتما به تو جواب خواهد داد. دخترک دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد و دعا کرد و اشک ریخت. ناگهان خود را در آغوش مادر دید و از خواب شیرین بیدار شد. خدا را شکر کرد که همه ی این ها فقط یک خواب بوده است.

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
نی نی یون پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 15:13 http://niniyoon.blogfa.com

آخی
نی نی هه خاف دیدته بوت؟؟
پیس مامانیش بوته؟

آرزو شیرین زبان یکشنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 21:22 http://arezooshirinzaban.blogfa.com

سلام و خسته نباشید
نوشته ی زیبایتان راخواندم امیدوارم موفق باشید در ضمن متشکرم از حضور سبزتان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد