به نام خدایی که آسمان ها را بی ستون برافراشت
باران می بارید. دخترکی تنها در باران، به دنبال مادرش می گشت؛ ولی هرچه صدا می زد، کسی جواب نمی داد. ناگهان از دور سایه ای را دید. به سوی سایه دوید،اما خیالی بیش نبود. ناگهان صدای زیبایی فضا را پر کرد و گفت: دست های خود را به سوی آسمان بلند کن و تا می توانی با خدایت مناجات کن. حتما به تو جواب خواهد داد. دخترک دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد و دعا کرد و اشک ریخت. ناگهان خود را در آغوش مادر دید و از خواب شیرین بیدار شد. خدا را شکر کرد که همه ی این ها فقط یک خواب بوده است.
آخی
نی نی هه خاف دیدته بوت؟؟
پیس مامانیش بوته؟
سلام و خسته نباشید
نوشته ی زیبایتان راخواندم امیدوارم موفق باشید در ضمن متشکرم از حضور سبزتان